Damon Love
پارت 6
ببخشید این چند روز نبودم قرار براتون کلی فعالیت کنم 💜
«عمر او همانند شکوفه ها است زیبا ولی فراموش شدنی »
از زبان دنیل
به آماندا گفتم بره بخوابه وقتی رفت صدای جیغی اومد
وقتی رفتم سمت اتاق آماندا بیهوش بود!
از زبان آماندا
دستگیره درو گرفتم اما یهو بیهوش شدم.... اما چرا؟ فقط سیاهی بود...
کمی بیشتر نگاه کردم متوجه خانومی شدم زیر لب همچین چیزی میگفت
-.. باکا'... باکا
فکر کنم ژاپنی حرف می زد
ولی من هیچی نمی فهمیدم یهو به انگلیسی لب زد وگفت
-منو میشناسی؟
+نه
-همانطور که فکر میکردم
و بعد گفت
-یادت باشه دنبال چی بودی، چیکار میخواستی بکنی!
وبعد ناپدید شد وقتی به خودم اومدم زیر پام خالی شد!
چشامو باز کردم نور آفتاب اذیتم می کرد وقتی به جلو نگاه کردم خواهرمو دیدم
«فلش بک به زمان قدیم»
_آماندا آنقدر ندو
+آبجی این گل رو میبینی
_ببینم
دختر کوچک دستانش را به سمت رزی آورد
_واو چه خوشگل
+درست مثل آبجی
فردی که آبجی خطاب شده بود خندید و گفت
+شیطونک
صدایی اومد خانومی مسنی بود اوه.. بله او باربارا بود
/مادمازل امیلی، خانوم کارتون داره
_اوه... درسته.. لطفا مراقب آماندا باش
/چشم بانو
دختری که نامش امیلی بود به سمت آماندا رفت وخم شد
_خب آماندا کوچولو همینجا بمون باشه
دخترک سرش رابه آرامی تکون داد
_زودی برمیگردم
______________________________________________________________
_بله عمه!
$امیلی چندبار گفتم پیش اون دختر نرو
_گفتم اون بهترین دوستمه ما حتی همو خواهر صدا میکنیم
$اون درشان خانواده ما نیستش،چرا نمیفهمی تو دختر پادشاهی!
_مشکل همین بود
$خیر، راستی درمورد ازدواج با پسرعموت فکر کردی باهاش ازدواج میکنی؟
_نه
$دختره ی ع.... آروم باش... آرومم....
$درضمن تو هفته بعدی به کشور __ میری
_اما..
$اما بی اما
دختر سکوت کرد(چون سکوت منطقی تر بود🗿)
_باشه ولی در این مدت من به ___میرم
$باشه
_عمه من میتونم برم
$بله
ودرو به آرامی بست تو فکراین بود که این موضوع بگه یا نه
اما نمیدانست که آماندا همهی آن صحبت ها را گوش کرد بود
__________________________________________________________________
'باکا یعنی احمق
سن آماندا 6
سن امیلی 16
جاهایی که این علامت اومده آماندا نشنیده
ーーーーーーー
راستی به وبلاگ دیگم سر بزنید خوشحال میشم
احتمالا پارت میدم