Damon Love
پارت 4
حمایتا کمه اگه خوب نیست ندم
برید ادامه
لیزا :ولم کنین
همینطور جیغ می کشید
من :چرا سربازا دارن میبرنش
شاهزاده :مهم نیست
به سمت اتاق رفتیم وقتی رسیدیم گفت :اینجان
من :آره
دستشو روی دستگیر در گذاشت
استرس تمام وجودم گرفته بود
وقتی درباز شد و فقط سیاهی دیدم! اما چرا؟ چرا احساس درد داشتم ؟ چرا لباسم خونیه؟ من دارم میمیرم؟ به هیچکدام نتونستم جوابی بدم چون سیاهی منو فرا گرفت بود
صدایی می آمد اما نفهمیدم چیه چون من داشتم میمردم!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
(جهت کرم ریختن)
یعنی این پایان تو هست آماندا؟ نمیخوای انتقام خواهرت امیلی بگیری؟
میخوای بلا رو تنها بزاری؟(بلا وابستگی شدید به آماندا داره ولی رو حرفش حرف نمیزنه)
دیگه نمیخوام فکر کنم... نمیخو...
از زبان..... شازده (همون شاهزاده)
تا درو باز کردم ام یه تیر تیر کمون خورد به شکم آماندا روش نوشته بود
«باز خواهیم گشت» به سرباز ها دستور دادم دربازه های قصر رو ببندن سریع آماندا رو بغل کردم(مدل پرنسسی) به آنا گفتم دکتر سلطنتی رو خبر کنه گذاشتمش رو تختم پوففف از کی جون این دختر برام مهم شده انگار که دیدمش ولی کجا؟ با اومدن دکتر دست از فکر کردن برداشتم
دکتر :تونستم تقریباً درمانشون کنم اما در مورد بیهوش موندنش مطمئن نیستم
ممکن فردا بهوش بیاد یا هفته بعد یا ماه بعد!
من :خیل خب نسخه دارو هاشو بده
دکتر: باشه سرورم به آنا میدم
من :میتونی بری
بعد از رفتن....