Damen love

Ai Hoshino Ai Hoshino Ai Hoshino · 1402/05/01 11:05 · خواندن 3 دقیقه

پارت 2

ببخشید اگه دیروز نذاشتم اگه بشه امروز پارت جدید میدم

برید ادامه 

همه جا پر از خون بود از شکم خواهرم خون می اومد

زیر لب گفت فرار کن!اشک هام سراریز شد

بلا :دیدی اون فرد کی بود

نه ولی یه نشان سلطنتی داشت!

بلا :خب میخوای چیکار کنی

معلومه وارد قصر میشم و اون فرد رو میکشم

بلا با ترس گفت :ا..اما خیلی خطرناکه

مهم نیست من باید انتقامم رو بگیرم

بلا : مطمئنی آماندا

لبخند محوی زدم گفتم : منکه دنبال کار بودم چه بهتر از کار در قصر، و از فردا شروع میکنم

فردا صبح ساعت 9

با یکی از دوستام که خدمتکار قصر بود حرف زدم

بعدش رفت بالاتر از خودش بگه

بعد از ده دقیقه اومد

آنا: خب قبول شدی از فردا شروع کارت شروع میشه

اما ازم آزمون نگرفتن

آنا :خب اون‌ها هر کاری انجام بدی رو میبینن و زیر نظرت دارن

فهمیدم فردا ساعت چند باید بیام

آنا ساعت 4 صبح بیا تا اتاق و کارهارو بهت بگم

(باشه) ای گفتم از قصر بیرون رفتم

داشتم با خودم حرف میزدم که صدایی رو شنیدم

-وایستا بچه پرو که ازم دزدی میکنی به حسابت میرسم

+اما من پول دادم

-خفه شو

دستشو بلند کرد میخواست سیلی بزنه

اما نذاشتم بزنه 

+بنظرتون دست بلند کردن رو بچه کار خوبیه

مرد که از عصبانیت قرمز شده بلند داد زد:دززززددد

همون لحظه گارد سلطنتی پیشمون اومد

بچه رو بغل کردم و دوتا تیکه نون که می‌خواست برداشتم و به سرعت فرار کردم

که به یکی خوردم زیر لب ببخشید گفتم  میخواستم فرار کنم که دستمو گرفت و داد زد: آهای دزدپيدا کردم

لعنتی چقدر محکم دستمو گرفته 

هیچ جور نمیتونستم دستمو آزاد کنم که یه ایده به فکرم رسید

 پاشو له کردم

دستمو ول کرد من به سرعت فرار کردم اما اون داشت با آرامش بهم نگاه می‌کرد

بالاخره دور شدم بچه رو بردم پیش مامانش خونه متوسطی داشت دوتا نون هارو به مامانشون دادم و اونم تشکر کرد گفت همیشه این اتفاق میفته لبخندش شبیه لبخند خواهرم بود لبخندمحوی زدم خداحافظی کردم

به سمت خونه بلا حرکت کردم

تق تق

_کیه

آماندام

درو باز کرد

بلا :بیا تو

رفتم تو خونش خونه بوی خوبی میومد بوی نون (بلا شیرینی پزی داره) 

ام... میتونم ی درخواستی کنم 

بلا: حتما

میشه امروز خونه تو بمونم 

بلا :باشه

بلا یکی از اتاق هارو نشون وگفت این منه 

وارد اتاق شدم رو تخت افتادم 

تقریباً هوا تاریک شده بود 

با خودم فکر میکردم که فردا قرار چی کار کنم همینطور فکر می کردم که چشمام گرم شد

_بیدار شو آماندا ساعت 3 نیمه

باشنیدن ساعت چشامو باز کردم رفتم جلو اینه با موهای پریشونم مواجه شدم آهی کشیدم وشروع به درست کردن موهام شدم (موهای باز خاکستری و یه بافت تاج مو) بلا یه لقمه بهم داد تا تو راه بخورم

به سمت قصر حرکت کردم بعد از اینکه به سربازا گفتم خدمتکار جدیدشونم درو باز کردن

چه خوشگل بود ولی کوچیک تر از قصر اصلی بود آنا گفت تو قصر سلطنتی نیاز به خدمتکار ندارن

ولی برای قصر پسر شون نیاز دارن

آهی کشیدم تو دلم گفتم معلوم نیست پسرشون چه خل وچلیه

آنا رو جلوی در دیدم سلامی کردم و وارد قصر شدیم اتاق منو نشون داد چون ساعت 4 صبح بود خدمتکاری نبود

و گفت ساعت 8 صبح باید بیدار بشم و صبحونه رو بچینم برای بقیه کارا باید از شاهزاده اجازه ‌بگیره

رفتم توی اتاقم روتخت افتادم

ساعت7:45

از اتاق بیرون رفتم که دیدم جلو دراتاق شاهزاده کوهی از خدمتکار وایساده با بی توجهی به سمت سالن غذا خوری رفتم تا صبحونه رو آماده کنم بعد از اینکه آماده شد به سمت اتاقم رفت

20 دقیقه بعد آنا اومد وگفت که بیام که کارهارو انجام بدم لیست بلندی بودتا انجام دادم تقریباً ظهر شده بود و وقت نهار با خستگی تمام به سمت سالن غذا خوری رفتم غذا هارو چیدم تامیخواستم برم صدایی میاد

_تو خدمتکار جدیدی؟ 

سرمو برمیگردونم تا ببینمش با تعجب بهش نگاه می کنم... اون... اون........