Damon Love

Ai Hoshino Ai Hoshino Ai Hoshino · 1402/05/02 07:47 · خواندن 3 دقیقه

پارت 3

اون... اون... همون مرده که مچ دستمو گرفت بود 

با تعجب بهش نگاه می کردم

هزارتا سوال تو ذهنم داشتم چند قدم به عقب برداشتم ممکنه بخاطر فرار کردن وله کردن پاش ازقصر بیرون بشم (چقدر خله ممکنه مجازاتش کنن بعد میگه از قصر بیرون بشم) 

که با صدایی به خودم اومدم

_شما خانوم آماندا هستید

+آره 

_و همون خانمی که پای منو له کرد 

+آره 

_شما می دونید من کی هستم

+آره شما شاهزاده هستید

_ خب پس چرا اون کارو کردید

+من نمیدونستم اون شمایید آخه شما لباسی ساده پوشیده بودید

_که این طور مشکلی نیست ولی شما چرا اتاق منو تمیز نکردید

+ من همچین وظیفه‌ای در لیست ندیدم

_خیلی خب پس لیست جدید رو از آنا بگیر

_باشه

به سمت آشپز خانه رفتم تا کمی ناهار بخورم

که آنا اومد

آنا :خب روز اول چطور بود

+افتضاح بود

آنا :که اینطور

+درضمن تو چرا لیست اشتباه رو به من دادی

آنا ‌:لیست اشتباه! 

+بله خود شاهزاده گفت

آنا با عصبانیت گفت لیزاا زود بیا اینجا

بعد از چند ثانیه دختری با موهای قهوه‌ای و چشم های مشکی اومد

لیزا:بله خانوم آنا

آنا:زود لیست بده

لیزا:اما خانو... 

آنا: گفتم لیست رو بده

لیزا: لیست رو داد

آنا: آماندا لیست رو بده

لیست رو دادم و لیست جدید رو گرفتم نگاهی انداختم کارهای نسبتاً سختی داشت

آنا گفت از فردا لیست شروع کنم و امروز کلاً استراحت کنم 

به سمت اتاقم رفتم میخواستم درو باز کنم که صدایی شنیدم داشتن چیزی میگفتن 

=الان میاد حواست جمع کن

= احمق ما مَردیم و اون دختر بعدشم ما یه مامور تو قصر وبیرون قصر داریم اون فوراً میاد اینجا 

*اوکی ولی اگه نیاد چی

=می شه آنقدر سوال نپرسی فقط منتظر باش

هیچ راه فراری نداشتم شاهزاده سالن بود یاد خنجری افتادم کنار پام بود 

اتاق بغلیم اتاق شاهزاده بود وارد اتاق شاهزاده شدم پنجره رو باز کردم ارتفاع زیاد بود ولی مجبور شدم بپرم مواظب بودم کسی منو نبینه وارد قصر شدم سریع بدون اینکه کسی بفهمه به سرعت سمت سالن غذا خوری رفتم شاهزاده داشت میرفت 

+شاهزا... ده 

با صدام سرشو برگردوند ولی چرا داشت با نگاهی نگران کننده بهم نگاه می‌کرد

_آماندا... پشتت

یهو شمشیری جلوی گردنم پیداشد لعنتی مگه این طبقه بالا نبود اینجا چیکار میکنه

×که داشتی فرار میکردی خانوم خانوما

شاهزاده داشت نزدیک میشد

×جلو بیای کلشو زدم 

یاد خنجر افتاد بدون اینکه بفهمه سریع برداشتم شاهزاده فهمید میخوام چیکار کنم 

سریع برگشتم و خنجر فرو کردم تو شکمش

سربازای شاهزاده سریع رسیدن 

خدمتکار وحشت زده نگاه میکردن سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم

چندتا سرباز اون فرد رو به زندان بردند

شاهزاده سریع گفت : چطور متوجه شدی که اونا اینجان 

+من..

~معلومه خودش دستش بااونا تو یه کاسه س

میخواستم چیزی بگم که شاهزاده گفت :مگر به شما یاد ندادن تو حرف کسی نبپری 

~ب... بله... اما... 

_نمیخوام ببینمتون خانوم لیزا

درسته اون دختر لیزا بود کسی که لیست منو عوض کرد 

_درضمن من میدونم لیست رو عوض کردی 

لیزا :اما...

شاهزاده دستشو به معنای سکوت بالا برد

_ آماندا بامن بیا

+باشه

بعد از اینکه به طبقه بالا رفتیم صدای جیغ اومد جیغ لیزا!